نفس نفس ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

مادرااااااااانه

زیباترین سمفونی

به نام خدایِ خوب یک هفته گذشت, رفتیم برای سونو به مرکز رادیولوژیِ قصر ( همه جاهایِ دیگه پُر بود چون به تعطیلات عید نزدیک بودیم) اونجا یه مانیتور روبرویِ منو آقایِ پدر بود, آقای دکتر خیلی خوش برخورد بودن همون اول وجودت رو به ما تبریک گفتن و توضیح دادن که یه جاهایی سکوت شون نشونه ی بدی نیست بلکه دارن محاسبات رو دقیق انجام میدن با این حال همه ی قسمتهایِ وجودِ نازنینت رو یک به یک نشون دادن: سر, بدن, دستها, پاها, ستون فقرات, خون رسانیِ قلب و ........ طبقِ سونو در تاریخِ 26/12/91 شما 12 هفته و 1 روز داشتی و تاریخ تولد طبیعیت 7/7/92 رو نشون داد حدودا" 50گرم وزن داشتی و همه چیز خداروشکر طبیعی و خوب بود وسطِ همه ی این دا...
29 اسفند 1391

کوچولویِ مینیاتوریِ من

به نام خدایِ خوب امروز پیش آقای دکتر وقت داشتیم/ رفتیم تا میزانِ رشدت بررسی بشه طبق سونو در تاریخِ 20/12/91 شما 11 هفته و 1 روزت بود و قدِ نازنینت به 4.3 سانتی متر رسیده بود (قربونِ قد و بالات عسلم) بنابراین آقایِ دکتر پیشنهاد کردن که حتما" هفته ی آینده سونوگرافیِ nt و آزمایشِ غربالگری برات انجام بشه و خوردن کپسول آهن و ویتامین رو هم شروع کنم راستی وقتی فهمیدم اومدی توی دلم 50 کیلو بودم و حالا به لطفِ حضور شما نزدیکِ 52 شدم نگران هیکلِ مامانت نباشی ها /حسابی توپولی شو آخه مامان همیشه دوست داشته لاغر باشه با یه شکمه قلمبه! :-) خداجونم یه دنیا شکــــــر   ...
28 اسفند 1391

بد اما بسیـــار خوب

به نام خدایِ خوب از روزی که اومدی توی دلم با خودت یک عالمه علائم عجیب و غریب هم آوردی با همشون کنار اومدم عزیزم, حتی یکبار هم شکایت نکردم تازه یه جورایی باهاشون حال هم میکردم! تا اینکه دیروز همه چی تغییر کرد! همه ی اون علامتهایِ به ظاهر نا به هنجار یکجا از بین رفت و این واسه منی که وجودت رو با اون ها حس می کردم یه نشونه ی بد بود/ از دیروز دنیا رویِ سرم خراب شد, حس می کردم شاید برات خدایی نکرده...... امروز با خانم دکتر تماس گرفتم گفت چیزی نیست اما اگر استرس داری بیا خیالت با یه سونو راحت بشه, رفتم مطب فقط راه میرفتم تا نوبتم بشه, دستام یخ کرده بودن خلاصه نوبتم شد و رفتم توی اتاق دراز کشیدم, خانم دکتر کارشو شروع کرد, صورتش رو به مانی...
28 اسفند 1391

شکرانه

به نام خدایِ خوب به شکرانه ی حضورت به شکرانه ی وجودِ همیشه سلامتت به شکرانه ی قلبِ تپنده ات که رنگ دنیا رو برای ما زیباتر کرد به شکرانه ی آرامشِ مطلقی که بیش از پیش در زندگی مان جاری ساختی به شکرانه ی اینکه این روزها وجودم میزبانِ تکه ای از وجودِ خداست امروز  7/12/91 برایت گوسفندی قربانی کردیم و به کمکِ عمو احسانِ عزیز به موسسه خیریه ی کودکانِ سرطانیِ محک تحویل دادیم باشد که مقبول افتد/ باشد که همیشه سلامت باشی/ باشد که تا ابد قدردانِ خدا بمانیم خدایا شکـــــــــر ...
28 اسفند 1391

دومین دیدار

به نام خدایِ خوب از اونجاییکه تصمیم گرفتم همزمان تحتِ نظر دوتا دکتر باشم امروز دوباره برام لحظه ی موعود بود/ لحظه ی دیدنِ تو با یه وجودی که پر از هیجان واسترس بود اینبار وارد مطب خانم دکتر شدیم و خدا رو بی نهایت سپاس که ایشون به سرعت خونه ی کوچولوت رو توی دلم پیدا کردن و بر سلامت کاملِ شما صحه گذاشتن ممنون که به سرعت قلبِ پر تپش ات رو نشون دادی, قلبی که ظاهرا" قلبِ توئه اما بخدا قسم که این روزها واسه زنده بودنِ من میتپه/ مامانی باور میکنی دیدنِ تپشش هر لحظه به من جونِ دوباره میده؟!؟ آقای پدر از تمامی لحظات فیلمبرداری کرد تا هرگز فراموش نشه این تکرارنشدنی هایِ زیبایِ زندگیمون کنجدیِ خانه ی ما  در تاریخِ 2/12/91 عمری به اندازه...
28 اسفند 1391

معجزه ای به وسعتِ 6 میلیمتر

به نام خدایِ خوب تویِ دلم هیاهویی بپا شده/ مدام با " کنجدی " صحبت میکنم و التماس و درخواست که در لحظه ی سونو خودش را تمام و کمال بهم نشون بده/ هرچی بلد بودم خوندم, هرچی در توانم بود نذر کردم که فقط خونه ای رو که توی دلم انتخاب کرده ببینم مطب بودیم دیگه نوبت ما بود/ قلبم به سریع ترین شکلی که میشد میتپید/ مقداری آب خوردمو آقای دکتر مشغول شد, زمانی نگذشت که  کیسه جنینی  را نشون داد و من به یکباره نفس راحتی کشیدم/ بعد از آن دوباره گفت این هم  خود جنین  و دیگه کی اون لحظه میتونست توصیف کنه حال منو!!! دکتر همچنان میگشت و ناگهان گفت  اینهم قلبش  که میتپه...... وجودم تحمل اینهمه خوشحالی رو ...
28 اسفند 1391

اولین پدرنوشت برایِ نی نی

به نام خدایِ خوب سخت ترین کار دنیا انتظار کشیدنه در هوایی پُر از امید و هراس این روزها بیشتر از موبایلم به ساعتم نگاه میکنم شب ها به جای فیس بوک, تقویمم رو چک میکنم کندترین لحظه هام, وقتیه که با تمام توانم تلاش میکنم فکر نکنم و بخوابم...     ...
28 اسفند 1391

سوپرایز کردنِ حمیـــــد

به نام خدایِ خوب یکشنبه 8/11/91 حمید برای کارش دوباره باید میرفت یزد تا راه آهن رسوندمش/ ساعت حدودا" 5:30 صبح بود رفتم خونه ی مامانم صبحانه خوردمو خوابیدم/ بیدار شدمو یکبار دیگه صبحانه خوردم!!! حس میکردم حالم خوب نیست گاه و بیگاه دلم درد میگرفت, ترجیح دادم بعد از ناهار بیام خونه خودمون توی راه برگشت نمیدونم چرا یهو جلوی داروخانه ترمز کردم! پیاده شدم رفتمو بی بی چک خریدمو اومدم خونه رفتم w.c و نمونه رو امتحان کردم یه جورایی مطمئن بودم که منفیه واسه همین داشتم میومدم بیرون که دیدم در کسری از ثانیه داره دوتا خط پررنگ ظاهر میشه! خدایا چی دارم میبینم/مگه میشه/ دیدنِ این دوتا خط  برام مثه یه رویا بود اونم به این پررنگی   ج...
28 اسفند 1391

من یه نی نی قورت دادم / هورااااااااااااااااااااااااا

به نام خدایِ خوب درست همون لحظه ای که فکرش رو نمیکنی یکی ازون بالا بالاها میاد و دستت رو میگیره یه نی نی میذاره توی دلت قدِ یه کنجد تا بیشتر از قبل به عظمتش پی ببری و چه خوشمزه اس طعمِ نی نی/ طعمِ زیبایِ مادر شدن خدایا شکـــــــــــــــــــــــــــــــرت ...
28 اسفند 1391