نفس نفس ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

مادرااااااااانه

دمر

به نامِ خدای خوب دختر کوچولوی خونه ی ما هر روز با یه عالمه لبخند به منو باباش انرزی میده: از همون روزای اولی 5ماهگی شروع کرد به بلند کردنِ سرش در حالتِ دمر البته برایِ شروع باید کمکش کرد اول باید براش دستاش رو زیرِ سینه ش بذاریم بعد خودش جهتِ دستاش رو تغییر میده و با هزار زحمت شروع میکنه به بلند کردنِ سرش: و سعی میکنه به یه دستش تکیه کنه و سینه اش رو هم بکشه بالا: بعد پاهاش هم میره رو به بالا و اونوقته که دیگه خستگی از چهره ش میباره: اینکار چند بار تکرار میشه و در نهایت نفس خانوم سقوط آزاد میکنه و خسته میشه: الهی مامان به قربونت که اینجوری چشمات رو میمالی عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــزم: ...
9 بهمن 1392

چشم پزشکی

به نام خدای خوب چند روزی بود که حس میکردم باید ببرمت چشم پزشکی! انقد که از صبح تا شبب نگاهت میکنم هر روز یه چیزی کشف میکنم و بعد با اقای پدر روانه ی مطبِ اطبا میشیم!! نفس کوچولو توی آسانسور برایِ رفتن به چشم پزشکی: هرچی توی ذهنم بود با دکتر اسدی در میون گذاششتم ایشونم معاینه ت کردن و گفتن کاملا" واکنش هات طبیعی و بجاست (چقدم میخندیدی واسه دکترِ بداخلاقت) باز دوباره من ادامه دادم: "اخه اینجاشو ببینین/آخه اونجاشو ببینین", که یکهو جناب دکتر با صدای بلند فرمودن خانوووووم این بچه چشماش سالمه بزرگ بشه چشماش میشه مثه چشمایِ خودت! دوباره من با پررویی گفتم یعنی بزرگ شه خوب میشه؟ که دیگه دکتر قاطی کرد و با همون لحن گفت همین...
9 بهمن 1392

ریزش مو

به نام خدایِ خوب دردونه ی مامان از وقتی واردِ 5 امین ماه از زندگیت شدی به شدت موهات داره میریزه! منو آقای پدر توی ماه هایِ گذشته یکسره شونه دستمون بود و با شونه کردنِ موهات حال میکردیم اما الان از ترس ریزشِ مو دیگه دست به شونه نمیزنیم چون قطعا با این صحنه روبرو میشیم: هرجا که پا بذاری موهات نمایانه: بدبختی اینجاست که اگه ما هم شونه نکنیم خودت اینجوری می افتی به جونه فرقِ سرت: اینم سرِ مبارکت که دیگه موندم از نواحیِ شرقی ببرم به غربی یا برم توو کارِ قسمتِ مرکزی الهی فدات شم  پرنسسِ کچلِ مامان خدایا برایِ تمامِ ثانیه هایی که با نفسم شکــــــــــــــــــــــــــر ...
9 بهمن 1392

لحظه ی نابِ عاشقی

به نام خدای خوب دختر نازم سالِ گذشته توی همچین روزی (9/11/91) متوجه شدم که شما اومدی توی دلم و قراره منو اقای پدر بشیم "مامان و بابا" هیچوقت اونروز رو فراموش نمیکنم , روزی رو که خدا با بودنِ تو تویِ وجودم منو به اوجِ بهترینها رسوند و تا ابد وام دارِ خودش کرد فراموش نمیکنم لحظه ای رو که خبرِ حضورت رو به پدرت دادم و هرگز از یاد نمیبرم اشکِ شوقی رو که تویِ چشماش حلقه زد..... توی دورانِ بارداری عکسای زیادی گرفتیم اما به علتِ حفطِ شئونات اسلامی نمیشه اونایی رو که صورت مامان توش مشخصه رو اینجا برات بذارم  فعلا این چندتا رو که از نظر مدیریت وبلاگ بلامانع هست میذارم و شاید مابقی رو خصوصی گذاشتم... اینجا کفشای کوچولو...
9 بهمن 1392

واکسن 4ماهگی

به نامِ خدایِ خوب و یکم بهمن ماه از راه رسید و نفسِ مامان 4ماهه شد حالا دیگه وقته زدنِ واکسن بود/ آقای پدر اونروز نرفت سرِکار تا مامان دست تنها نباشه مثه همیشه میخندیدی و همه جا رو با کنجکاوی نگاه میکردی تا اینکه یه سوزن رفت توی پای چپ ات یه جیغِ بنفش کشیدی و بابایی بغلت کرد و اومدیم خونه و شما زودی خوابیدی: برای خوردنِ قطره استامینوفن بیدارت کردمو این مدلی بودی: یواش یواش یخت آب شد: خلاصه شیر خوردی و میخندیدی برامون: واکسیناسیون به همین راحتی طی شد بدون تب کردنو داستانایِ دیگه/ فقط بین ساعت 8تا9 شب یکمی بی قرار بودی و غر زدی که آقایِ پدر بغلت کرد و راه بردت و انگار همه چی یادت رفت خداجون چقد خوب حس...
3 بهمن 1392

چهل روزگی

به نامِ خدایِ خوب دختر نازم بالاخره 40 روزه شد و منو آقای پدر روز شنبه حدودای همون ساعت تولدش به سنّتِ دیرینه عمل کردیمو دوتایی بردیمش حمام و چقدر تو آروم بودی فرشته ی نازِ مامان/ کاملا" لذت بردی و منو بابایی شستیمت و مدام باهات صحبت میکردیم و آخر سر هم برات یه عالمه آرزوهایِ خوب کردمو آخرین آبِ ٤٠روزگیت رو روی بدنِ خوردنیت ریختم همیشه سلامت باشی و آروم عزیزم اینم چندتا از عکسات قبل از لباس پوشیدنت بالاخره منم 40 روزه شدم هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا :  خدا کنه لباس تنم نکنن بذارن بعد از خوردنِ می می بخوابم!    ای داد چی دارم میبینم! بازم بابا لوسیون به دست و مامان ل...
12 آبان 1392