نفس نفس ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

مادرااااااااانه

معجزه ای به وسعتِ 6 میلیمتر

به نام خدایِ خوب تویِ دلم هیاهویی بپا شده/ مدام با " کنجدی " صحبت میکنم و التماس و درخواست که در لحظه ی سونو خودش را تمام و کمال بهم نشون بده/ هرچی بلد بودم خوندم, هرچی در توانم بود نذر کردم که فقط خونه ای رو که توی دلم انتخاب کرده ببینم مطب بودیم دیگه نوبت ما بود/ قلبم به سریع ترین شکلی که میشد میتپید/ مقداری آب خوردمو آقای دکتر مشغول شد, زمانی نگذشت که  کیسه جنینی  را نشون داد و من به یکباره نفس راحتی کشیدم/ بعد از آن دوباره گفت این هم  خود جنین  و دیگه کی اون لحظه میتونست توصیف کنه حال منو!!! دکتر همچنان میگشت و ناگهان گفت  اینهم قلبش  که میتپه...... وجودم تحمل اینهمه خوشحالی رو ...
28 اسفند 1391

اولین پدرنوشت برایِ نی نی

به نام خدایِ خوب سخت ترین کار دنیا انتظار کشیدنه در هوایی پُر از امید و هراس این روزها بیشتر از موبایلم به ساعتم نگاه میکنم شب ها به جای فیس بوک, تقویمم رو چک میکنم کندترین لحظه هام, وقتیه که با تمام توانم تلاش میکنم فکر نکنم و بخوابم...     ...
28 اسفند 1391

سوپرایز کردنِ حمیـــــد

به نام خدایِ خوب یکشنبه 8/11/91 حمید برای کارش دوباره باید میرفت یزد تا راه آهن رسوندمش/ ساعت حدودا" 5:30 صبح بود رفتم خونه ی مامانم صبحانه خوردمو خوابیدم/ بیدار شدمو یکبار دیگه صبحانه خوردم!!! حس میکردم حالم خوب نیست گاه و بیگاه دلم درد میگرفت, ترجیح دادم بعد از ناهار بیام خونه خودمون توی راه برگشت نمیدونم چرا یهو جلوی داروخانه ترمز کردم! پیاده شدم رفتمو بی بی چک خریدمو اومدم خونه رفتم w.c و نمونه رو امتحان کردم یه جورایی مطمئن بودم که منفیه واسه همین داشتم میومدم بیرون که دیدم در کسری از ثانیه داره دوتا خط پررنگ ظاهر میشه! خدایا چی دارم میبینم/مگه میشه/ دیدنِ این دوتا خط  برام مثه یه رویا بود اونم به این پررنگی   ج...
28 اسفند 1391

من یه نی نی قورت دادم / هورااااااااااااااااااااااااا

به نام خدایِ خوب درست همون لحظه ای که فکرش رو نمیکنی یکی ازون بالا بالاها میاد و دستت رو میگیره یه نی نی میذاره توی دلت قدِ یه کنجد تا بیشتر از قبل به عظمتش پی ببری و چه خوشمزه اس طعمِ نی نی/ طعمِ زیبایِ مادر شدن خدایا شکـــــــــــــــــــــــــــــــرت ...
28 اسفند 1391
1