چهل روزگی
به نامِ خدایِ خوب
دختر نازم بالاخره 40 روزه شد و منو آقای پدر روز شنبه حدودای همون ساعت تولدش به سنّتِ دیرینه عمل کردیمو دوتایی بردیمش حمام
و چقدر تو آروم بودی فرشته ی نازِ مامان/ کاملا" لذت بردی و منو بابایی شستیمت و مدام باهات صحبت میکردیم و آخر سر هم برات یه عالمه آرزوهایِ خوب کردمو آخرین آبِ ٤٠روزگیت رو روی بدنِ خوردنیت ریختم
همیشه سلامت باشی و آروم عزیزم
اینم چندتا از عکسات قبل از لباس پوشیدنت
بالاخره منم 40 روزه شدم هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا :
خدا کنه لباس تنم نکنن بذارن بعد از خوردنِ می می بخوابم!
ای داد چی دارم میبینم! بازم بابا لوسیون به دست و مامان لباس به دست, دوتایی دارن میان سراغم:
نمیدونم قراره بعد از گذشتِ 40روز چه تغییراتی اتفاق بیفته! فقط همینو بگم که تا به امروز هزارماشالا همه چیز خوب بوده عزیزم/ خیلی آرومی/ شیرت رو میخوری و میخوابی/ همچنان بادگلو نمیزنی و ما ازین جهت راحتیم/ دلدرد و کولیک و این داستانا رو هم نداشتی خداروشکر
خدا جون دقت کردی خیلی عاشقتم؟! شکــــــــــــــــرت شکر