سونو آنومالی
به نام خدایِ خوب
از یک ماهِ پیش از آقای دکتر فریور فرزانه وقت گرفته بودم تا برایِ بررسی سلامتِ جنین پیشِ ایشون برم
31 اردیبهشت ماه پرنسس 21 هفتش کامل شده بود
دکتر فرزانه همونطور که شنیده بودم خیلی خوش رو نبودن اما کارِ بی نظیر ایشون برایِ منو بابا از هر چیزی مهمتر بود
سونوگرافی شروع شد, همه جا ساکت بود, دکتر مشغولِ اندازه گیری شد, روبرویِ منو بابایی یه مانیتور بود که میدیدمت اما سر در نمی آوردم دکتر دقیقا" چیکار میکنن فقط زیر لب صلوات میفرستادمو دعا میکردم همه چیز خوب باشه
بالاخره یه صدایی از آقایِ دکتر درومد:
دخترتون کاملا" سالمه, 21هفتشه, حدودا" 423 گرم وزن داره
خدایاااااااااااااااااا دیگه نوبتِ منه, فقط بگو من چجوری تورو خوشحال کنم فقط بگووووو
یه عالمه عکسای نازت رو به همراهِ cd سونو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه/ توی راه من عکساتو نگاه میکردمو اشکامو پاک میکردم/ یهو بابایی گفت:
"به این فکر کردی که یروزی ازدواج میکنه و از پیشمون میره, یوقت اون موقع نشینی گریه کنی ها"!!!
نمیدونم داشت به چی فکر میکرد که اینو به زبون آورد/ راستش من اصن به این چیزا فکر نمکردمو نمیکنم فعلا" فقط دارم با وجودت عشق میکنم همین
اینم چندتا از عکسات مامان جون:
داری مامانو هُل میدی عشقم؟!
گوشت رو کندی که مادر
انگشتت رو از تویِ چشمت در نمیاری عزیزم
قربون اون ژستت متفکرِ مامان, چه راحت دستتو لم دادی به زانوت بد نگذره!
اینم یه عکس دستِ جمعی:
خدایا دلم میخواد زمان متوقف بشه و من وسط اینهمه مهربونیِ تو تا ابد باقی بمونم, به خاطر همه چی شکـــــــر