دلنوشته های آقایِ پدر
دختر قشنگم
بالاخره این نه ماه تموم شد
من و مامان خیلی وقت بود که منتظر امروز بودیم و بالاخره تو اومدی
تو اومدی و با خودت یه تیکه از بهشتُ برامون سوغات آوردی
مطمئنم که خدا تو رو به جای همه ی چیزایی که بهمون نداده به ما داده
دختر کوچولوی من
امروز وقتی دیدمت خیلی شبیه مامان شده بودی
شاید واسه اینه که مامان خیلی دوستت داره خیلی زیاد ، اینقدر که حتّی بعضی وقت ها به تو حسودیم می شه
وقتی نگاهت می کردم اصلا باورم نمیشد این تو بودی که با این دست و پای کوچولو اون لگد های محکمُ می زدی
بابایی وقتی خانوم پرستار آوردت پیش من با اون چشم های خوشگلت نگاهم می کردی ولی چرا دیگه گریه نمی کردی ؟ شاید هم فهمیده بودی بابا طاقت دیدن گریه تو رو نداره
دخترنازم
تو هم خیلی زود بزرگ می شی
وقتی بزرگ و بزگتر می شی خیلی چیزها عوض می شه
می دونم روزی می رسه که تو ، همه آرزوی یه مردِ عاشق خواهی شد
و روزی می رسه که تو هم عاشق خواهی شد
و بالاخره روزی می رسه که ناگزیر باید بابا رو با همه خاطره های شیرینت ترک کنی
و زندگی مستقلت رو شروع کنی
دخترم ، نفس
تو زندگی هر آدمی بعضی وقتا هست که واژه ها نمی تونه احساساتُ منتقل کنه
همه حرفایی رو که می خوای بگی ولی نمی دونی چه جوری بیانش کنی
همه اش یه جا جمع می شه تو گلوت ، می شه یه بغض . . .
دلم می خواد بدونی از همین امروز که برای اولین بار دیدمت تا همیشه
چه پیش تو باشم و چه پیش من نباشی
بابا مثل همیشه که نه ، خیلی بیشتر از همیشه دوستت داره !
.یک مهر هزار و سیصد و نود و دو .
بابا حمید