چشم پزشکی
به نام خدای خوب
چند روزی بود که حس میکردم باید ببرمت چشم پزشکی!
انقد که از صبح تا شبب نگاهت میکنم هر روز یه چیزی کشف میکنم و بعد با اقای پدر روانه ی مطبِ اطبا میشیم!!
نفس کوچولو توی آسانسور برایِ رفتن به چشم پزشکی:
هرچی توی ذهنم بود با دکتر اسدی در میون گذاششتم ایشونم معاینه ت کردن و گفتن کاملا" واکنش هات طبیعی و بجاست (چقدم میخندیدی واسه دکترِ بداخلاقت)
باز دوباره من ادامه دادم: "اخه اینجاشو ببینین/آخه اونجاشو ببینین", که یکهو جناب دکتر با صدای بلند فرمودن خانوووووم این بچه چشماش سالمه بزرگ بشه چشماش میشه مثه چشمایِ خودت! دوباره من با پررویی گفتم یعنی بزرگ شه خوب میشه؟ که دیگه دکتر قاطی کرد و با همون لحن گفت همین الان خووووبه خووووووووووبه خوووووووووووووووووووبه
خلاصه اومدیم بیرون و قرار شد دو مرحله قطره به فاصله 15 دقیقه توی چشمایِ نفسم بریزن تا نزدیک بینیش موقتا از بین بره و با گشاد شدنِ مردمک چکاپ کامل انجام بشه
اینجا قطره رو ریختن و بچه م بی خبر از همه جا ارومه اروم تویِ بغل باباش عشق میکرد:
بعد از گذشتِ نیم ساعت مردمک کاملا باز شد و دکتر معاینه کرد و خداروشکر همه چی خوب بود
اومدیم خونه و یه جورایی با نورِ کم فضای رومانتیک ایجاد کردیم تا نفس خانوم چشمشون اذیت نشه ظاهرا" چند ساعت طول میکشید تا مردمک کوچیک بشه و به حالت عادی برگرده
مردمک به اندازه ی قسمتِ سفیدِ تویِ عکس باز شده بود:
همیشه سلامت باشی مامان جون
خدای بزرگ بخاطرِ سلامتیِ نفس اگه هر روز و هرشب هم شکرت کنم بازم کمه خودم اینو میدونم
به اندازه ی بخشندگیت شکـــــــــــــــــــــــــر