نفس نفس ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مادرااااااااانه

دومین دیدار

به نام خدایِ خوب از اونجاییکه تصمیم گرفتم همزمان تحتِ نظر دوتا دکتر باشم امروز دوباره برام لحظه ی موعود بود/ لحظه ی دیدنِ تو با یه وجودی که پر از هیجان واسترس بود اینبار وارد مطب خانم دکتر شدیم و خدا رو بی نهایت سپاس که ایشون به سرعت خونه ی کوچولوت رو توی دلم پیدا کردن و بر سلامت کاملِ شما صحه گذاشتن ممنون که به سرعت قلبِ پر تپش ات رو نشون دادی, قلبی که ظاهرا" قلبِ توئه اما بخدا قسم که این روزها واسه زنده بودنِ من میتپه/ مامانی باور میکنی دیدنِ تپشش هر لحظه به من جونِ دوباره میده؟!؟ آقای پدر از تمامی لحظات فیلمبرداری کرد تا هرگز فراموش نشه این تکرارنشدنی هایِ زیبایِ زندگیمون کنجدیِ خانه ی ما  در تاریخِ 2/12/91 عمری به اندازه...
28 اسفند 1391

معجزه ای به وسعتِ 6 میلیمتر

به نام خدایِ خوب تویِ دلم هیاهویی بپا شده/ مدام با " کنجدی " صحبت میکنم و التماس و درخواست که در لحظه ی سونو خودش را تمام و کمال بهم نشون بده/ هرچی بلد بودم خوندم, هرچی در توانم بود نذر کردم که فقط خونه ای رو که توی دلم انتخاب کرده ببینم مطب بودیم دیگه نوبت ما بود/ قلبم به سریع ترین شکلی که میشد میتپید/ مقداری آب خوردمو آقای دکتر مشغول شد, زمانی نگذشت که  کیسه جنینی  را نشون داد و من به یکباره نفس راحتی کشیدم/ بعد از آن دوباره گفت این هم  خود جنین  و دیگه کی اون لحظه میتونست توصیف کنه حال منو!!! دکتر همچنان میگشت و ناگهان گفت  اینهم قلبش  که میتپه...... وجودم تحمل اینهمه خوشحالی رو ...
28 اسفند 1391

اولین پدرنوشت برایِ نی نی

به نام خدایِ خوب سخت ترین کار دنیا انتظار کشیدنه در هوایی پُر از امید و هراس این روزها بیشتر از موبایلم به ساعتم نگاه میکنم شب ها به جای فیس بوک, تقویمم رو چک میکنم کندترین لحظه هام, وقتیه که با تمام توانم تلاش میکنم فکر نکنم و بخوابم...     ...
28 اسفند 1391

سوپرایز کردنِ حمیـــــد

به نام خدایِ خوب یکشنبه 8/11/91 حمید برای کارش دوباره باید میرفت یزد تا راه آهن رسوندمش/ ساعت حدودا" 5:30 صبح بود رفتم خونه ی مامانم صبحانه خوردمو خوابیدم/ بیدار شدمو یکبار دیگه صبحانه خوردم!!! حس میکردم حالم خوب نیست گاه و بیگاه دلم درد میگرفت, ترجیح دادم بعد از ناهار بیام خونه خودمون توی راه برگشت نمیدونم چرا یهو جلوی داروخانه ترمز کردم! پیاده شدم رفتمو بی بی چک خریدمو اومدم خونه رفتم w.c و نمونه رو امتحان کردم یه جورایی مطمئن بودم که منفیه واسه همین داشتم میومدم بیرون که دیدم در کسری از ثانیه داره دوتا خط پررنگ ظاهر میشه! خدایا چی دارم میبینم/مگه میشه/ دیدنِ این دوتا خط  برام مثه یه رویا بود اونم به این پررنگی   ج...
28 اسفند 1391

من یه نی نی قورت دادم / هورااااااااااااااااااااااااا

به نام خدایِ خوب درست همون لحظه ای که فکرش رو نمیکنی یکی ازون بالا بالاها میاد و دستت رو میگیره یه نی نی میذاره توی دلت قدِ یه کنجد تا بیشتر از قبل به عظمتش پی ببری و چه خوشمزه اس طعمِ نی نی/ طعمِ زیبایِ مادر شدن خدایا شکـــــــــــــــــــــــــــــــرت ...
28 اسفند 1391

شروعی دوباره

به نام خدایِ خوب سلام بالاترین معجزه ی هستی/ سلام زیباترین اتفاقِ زندگی تصمیم گرفتم ازین به بعد اینجا برایت بنویسم, در خانه ای مجازی سرشار از عشقی حقیقی که ریشه اش در سال 84 جان گرفت دلیل نوشتنم را دقیق نمیدانم! نمیدانم برایِ تو می نویسم یا برای خودم!! اما هر چه هست اینرا خوب میدانم که دلم میخواهد تک تکِ لحظات " از زمانیکه در دلم جای گرفتی تا به همیشه" در آن ثبت شود تا هرگز ذره ای از بهترین لحظاتِ زندگی ام فراموش نشود و تو همواره بدانی که نه ثمره ی یک شب بیداری بلکه فقط و فقط ثمره ی یک عشقی / عشقی بی نظیر از مامان و بابا, پس همواره به خودت ببال و عاشقانه و آزاد زندگی کن در این خانه همه ی نوشته هایم را با " به نامِ خدایِ خوب ...
28 اسفند 1391